شیعه
+ حرف دل دختری باحجاب باامام زمان کارش که توی شهر تموم می شد آروم و قدم زنون از پیاده رو به طرف خونه راه میفتاد گرگ های شهر نگاه نمیکردن طرف کی هست و با چه لباسی هست تا تونستن جلوش شماره پرت کردن و اونم واسه اینکه از شر گرگ ها خلاص شه شماره ها رو میگرفت و میزاشت توی کیفش به خونه که رسید یه عالمه شماره جلوی روش دید دلش لرزید اشک توی چشاش حلقه زد یکی یکی شماره ها رو پاره کرد و گریه میکرد و میگفت: ببین مهدی جان مولای من این شهر و این زمونه دیگه جای من نیست هر جمعه ای که می گذرد پیر می شوی درهر غروب آن تو دلگیر می شو...
نویسنده :
اسرا
16:02